در «جنگل ِ واژگونِ» سالينجر همهچيز با دو خط شعر شروع ميشود:
نه سرزمينِ هرز، كه بزرگْجنگلي واژگون
شاخوبرگهايش همه در زيرِ زمين.
با پيدا كردنِ معشوقِ دورانِ كودكي جلو ميرود وبعد ازاين گفتگويِ معركه ـ داستان ميرود تويِ شكلي از دوزخِ زناشويي:
« اون تو رو دوست نداره. به دوست داشتنِ تو حتي فكرم نميكنه.»
«دهنتو ببند.»
«خيله خب.»
مكثي طولاني برقرار شد و بعد صدايِ وِينِر دوباره آمد. صدايش خيلي دور به نظر ميرسيد.
«كورين، يادم مياد خيلي وقت پيش يه بار تو تاكسي تو رو بوسيدم. اونموقع تازه از اروپا برگشته بودي. شايد يادت باشه، يه جور بوسۀ ناعادلانه بود، نتيجۀ اسكاچ و سودا. كلاهتو از سرت انداختم.» وِينِر دوباره گلو صاف كرد و بعد همهاش را گفت.« يه چيزي تو دست بالا بردنت براي صاف كردن كلاهه بود و بعدش اونجوري كه چهرهت تو آينۀ بالاي عكسِ راننده ديده ميشد ـ نميدونم چي بود. يه جورِ خاصي به نظر ميرسيدي. تو عاليترين كلاهصافكني هستي كه تا حالا وجود داشته.»
كورين به سردي گفت:«منظورت چيه؟» و با وجود اين، وِينِر بر او تأثير گذاشته بود و اين تأثير احتمالاً عميق بود.
«فكر نميكنم چيز خاصي باشه.» و بعد: «چرا، يه چيزي هس. معلومه كه يه چيزي هس. دارم سعي ميكنم بِهِت بگم فورد هيچوقت متوجه اين نشده كه تو عاليترين كلاهصافكنِ عالمي. منظورم اينه كه آدم نميتونه به اون نوع شعري برسه كه فورد بهش رسيده، مگر اينكه توانايي عادي مردها رو براي تشخيص دادنِ يه كلاهصافكنِ عالي، از دست بده.»
...
«فكر ميكردم شاعرا اينجور چيزا رو از هر كسِ ديگه بهتر ميفهمن.»
«اونايي كه نظم مينويسين خوب ميفهمن. ولي اونايي كه به شعر ميچسبن چيزي نميفهمن. گوش كن كورين! تويِ هيچكدوم از كتابهاي فورد نميتوني يه بيت نظم پيدا كني. تقريباً همهش شعره. هيچ ميدوني معنيش چيه؟»
كورين سرد گفت: «تو بِهِم بگو.»
«خيله خُب. معنيش اينه كه اون زيرِ فشارِ زيباييِ پُر تكلّف و تصنعي مينويسه. فقط مردايي اونجوري مينويسن كه ـ »
كورين گفت:« گوش كن! داري سعي ميكني بِهِِِم بقبولوني كه اون بيمار روانيه. من زير بار نميرم بابي. اولا كه حرفت دُرُس نيس. اون آرومه. مهربونه. ملايمه. اون ـ »
«خر نشو كورين. اون بزرگترين بيمارِ روانپريشيه كه ممكنه به تورِت بخوره. دستِ خودش نيست. خر نشو! اون تا خرخره تو روانپريشي غرقه.»
كورين با ابهام پرسيد: « چي باعث شده فكر كني اون منو دوست نداره؟ خيلي هم دوست داره.»
«حتماً همينطوره. ولي عاشقِت نيس.»
«اينو قبلاً هم گفتي. لطفاً خفهشو.»
اما وِينِر مشخصاً دستور داد: « كورين! باهاش ازدواج نكن.»
كورين حسابي عصباني شد.« اگه همونجور كه تو الآن با آقاييِ تمام گفتي عاشقم نباشه، بختِ زيادي ندارم كه باهاش ازدواج كنم، درسته؟»
«اون باهات ازدواج ميكنه.»
«واقعاً؟ چرا؟»
«براي اينكه اين كارو ميكنه، همين. از تو خوشش مياد و سرده و نميتونه دليلي پيدا كنه كه اينكارو نكنه، يا اينكه از پيدا كردنِ دليلي براي اينكه اين كارو نكنه طفره ميره. به هر حال ـ »
كورين عصباني حرفش را قطع كرد: «اون سرد نيست.»
«البته كه سرده. براي من اهميتي نداره كه به نظرِ تو چقدر مهربونه. اون سرده. سرد عينِ يخ.»
«حرفت به كلّي بيمعنيه.»
«كورين، خواهش ميكنم، خودتو بكش كنار. بيخيالش كه حرفِ من معني داره يا نه.»
كورين و فورد بيستمِ آوريلِ 1937(تقريباً چهارماه بعد از اولين ملاقاتشان در بزرگسالي) در كليساي دانشگاه كلمبيا ازدواج كردند.
نميدانم جنگلِ واژگون مربوط به كدام دورۀ نويسندگيِ سالينجر است. مهم هم نيست. چون قصد ندارم قوسي از فعاليتِ داستاننويسيِ سالينجر رسم كنم.
ميرويم به ورطهاي ميانِ هنر و رذالت. حرف تازهاي نيست گفتن اينكه سالينجر هميشه از اين ورطه مينويسد. از فنا شدن در هنر كه سر ميزند به جنون و در اين ورطه عشق جا ميماند ـ تويِ خواهشهاي بيپاسخاش ميماند.
جنگلِ واژگون به يك تعبير همان داستانِ «يك روز بيمانند...» است «فورد» همان درگيريهاي سيمور گلاس را دارد ـ رسيدن به يكجور فهمِ مدام گسترندۀ نگفتني آنقدر نگفتني كه در عمل بالاخره از جايي از وجودِ به چشم نيامده ميزند بيرون به شكلِ عملي غيرِ منتظر. قضاوت در اينكه تلاش سالينجرچقدر موفق است تا براي اين آدم و دلايلِ رفتارياش نسخۀ دَمِدستيِ تأويلهاي روانكاوانه نپيچد با من نيست و دوست هم ندارم دربارهاش حرف بزنم. آن سكوتِ هولناكِ پايانِ داستان را دوست دارم. سكوتِ دو صفحۀ پايانيِ كتاب كه وصفِ محشرِ رسيدن به يكجور فهمِ نصفهنيمۀ زني عاشق و زميني است از رفتارِ پيچيدۀ مردي درگيرِ شعر و شّر.
روايتِ برهنه و بيرحمانۀ سالينجر از اين وجهِ هستيْ تكاندهنده است ـ زندگي و هنر دو قلهاند كه نميشود به فتحِ هر دو رسيد.
در اين داستانِِ سالينجر پردۀ واقعيتي ظاهراً مقدّس هم دريده ميشود ـ هنرمند لزوماً هميشه درگيرِ اموراتِ مقدس نيست و بيشتر و بهتر از هر بنيبشريْ آمادۀ با كلّه رفتن است توي ابتذالِ اطرافِ خود. هنرمند هميشه دارد در سايۀ اين ابتذال قلم ميزند ـ جنونِ تراژيكِ نهفته در نفْسِْ آفرينشِ هنري حتي گَند ميزند به عشق ـ جوري كه فقط مبهوت ميشود ماند وبعدش منگ پرسيد: چي شد؟
هنرمند يك وجهاش اثيري است و وجه ديگرش رذلي تمامعيار.
خوانده بودم كه لوكاچ جايي گفته بود رمان حاصلِ انسانِ عصرِ مدرن است ـ انسانِ دوپاره. دوپارگي ربطي ولي گمانم كه خيلي به مدرنيته و عصرِ جديد ندارد.
كلمات و درگيري با هيولايي كه از كلام ميآيد نميگذارند كه اين آدمِ درگيرْ درست آدمْ را در لحظۀ واقع ـ نه وقتِنوشتن ـ ببيند.
اين عذابِ هنرمند است. كه نميتواند ربط بگيرد و ارتباطِ درستي برقرار كند با كسي.
بيرحمي خدا در قبالِ انسانِ وانهاده براي اين است كه او نميبيندش دارد ميآفريند و آفرينشگر درگيرِ چيزهايِ ديگري است.
دلم نميآيد متن را تمام كنم بدونِ نقلِ چند سطر از نوشتۀ آغازِ داستانْ به قلمِ كورينِ يازدهساله در دفترِ خاطراتش:
... من ريموند فورد را دوست دارم. از پدرم هم بيشتر دوستش دارم. هركسي كه اين دفترِ يادداشتهايِ روزانه را باز كند و اين صفحه را بخواند، ظرفِ 24 ساعت ميميرد....ريموند! دوستت دارم چون تو خوبترين پسرِ دنيايي و من ميخواهم با تو ازدواج كنم. هر كسي كه اين را بدون اجازۀ من بخواند ظرف 24 ساعت ميميرد يا مريض ميشود.
نه سرزمينِ هرز، كه بزرگْجنگلي واژگون
شاخوبرگهايش همه در زيرِ زمين.
با پيدا كردنِ معشوقِ دورانِ كودكي جلو ميرود وبعد ازاين گفتگويِ معركه ـ داستان ميرود تويِ شكلي از دوزخِ زناشويي:
« اون تو رو دوست نداره. به دوست داشتنِ تو حتي فكرم نميكنه.»
«دهنتو ببند.»
«خيله خب.»
مكثي طولاني برقرار شد و بعد صدايِ وِينِر دوباره آمد. صدايش خيلي دور به نظر ميرسيد.
«كورين، يادم مياد خيلي وقت پيش يه بار تو تاكسي تو رو بوسيدم. اونموقع تازه از اروپا برگشته بودي. شايد يادت باشه، يه جور بوسۀ ناعادلانه بود، نتيجۀ اسكاچ و سودا. كلاهتو از سرت انداختم.» وِينِر دوباره گلو صاف كرد و بعد همهاش را گفت.« يه چيزي تو دست بالا بردنت براي صاف كردن كلاهه بود و بعدش اونجوري كه چهرهت تو آينۀ بالاي عكسِ راننده ديده ميشد ـ نميدونم چي بود. يه جورِ خاصي به نظر ميرسيدي. تو عاليترين كلاهصافكني هستي كه تا حالا وجود داشته.»
كورين به سردي گفت:«منظورت چيه؟» و با وجود اين، وِينِر بر او تأثير گذاشته بود و اين تأثير احتمالاً عميق بود.
«فكر نميكنم چيز خاصي باشه.» و بعد: «چرا، يه چيزي هس. معلومه كه يه چيزي هس. دارم سعي ميكنم بِهِت بگم فورد هيچوقت متوجه اين نشده كه تو عاليترين كلاهصافكنِ عالمي. منظورم اينه كه آدم نميتونه به اون نوع شعري برسه كه فورد بهش رسيده، مگر اينكه توانايي عادي مردها رو براي تشخيص دادنِ يه كلاهصافكنِ عالي، از دست بده.»
...
«فكر ميكردم شاعرا اينجور چيزا رو از هر كسِ ديگه بهتر ميفهمن.»
«اونايي كه نظم مينويسين خوب ميفهمن. ولي اونايي كه به شعر ميچسبن چيزي نميفهمن. گوش كن كورين! تويِ هيچكدوم از كتابهاي فورد نميتوني يه بيت نظم پيدا كني. تقريباً همهش شعره. هيچ ميدوني معنيش چيه؟»
كورين سرد گفت: «تو بِهِم بگو.»
«خيله خُب. معنيش اينه كه اون زيرِ فشارِ زيباييِ پُر تكلّف و تصنعي مينويسه. فقط مردايي اونجوري مينويسن كه ـ »
كورين گفت:« گوش كن! داري سعي ميكني بِهِِِم بقبولوني كه اون بيمار روانيه. من زير بار نميرم بابي. اولا كه حرفت دُرُس نيس. اون آرومه. مهربونه. ملايمه. اون ـ »
«خر نشو كورين. اون بزرگترين بيمارِ روانپريشيه كه ممكنه به تورِت بخوره. دستِ خودش نيست. خر نشو! اون تا خرخره تو روانپريشي غرقه.»
كورين با ابهام پرسيد: « چي باعث شده فكر كني اون منو دوست نداره؟ خيلي هم دوست داره.»
«حتماً همينطوره. ولي عاشقِت نيس.»
«اينو قبلاً هم گفتي. لطفاً خفهشو.»
اما وِينِر مشخصاً دستور داد: « كورين! باهاش ازدواج نكن.»
كورين حسابي عصباني شد.« اگه همونجور كه تو الآن با آقاييِ تمام گفتي عاشقم نباشه، بختِ زيادي ندارم كه باهاش ازدواج كنم، درسته؟»
«اون باهات ازدواج ميكنه.»
«واقعاً؟ چرا؟»
«براي اينكه اين كارو ميكنه، همين. از تو خوشش مياد و سرده و نميتونه دليلي پيدا كنه كه اينكارو نكنه، يا اينكه از پيدا كردنِ دليلي براي اينكه اين كارو نكنه طفره ميره. به هر حال ـ »
كورين عصباني حرفش را قطع كرد: «اون سرد نيست.»
«البته كه سرده. براي من اهميتي نداره كه به نظرِ تو چقدر مهربونه. اون سرده. سرد عينِ يخ.»
«حرفت به كلّي بيمعنيه.»
«كورين، خواهش ميكنم، خودتو بكش كنار. بيخيالش كه حرفِ من معني داره يا نه.»
كورين و فورد بيستمِ آوريلِ 1937(تقريباً چهارماه بعد از اولين ملاقاتشان در بزرگسالي) در كليساي دانشگاه كلمبيا ازدواج كردند.
نميدانم جنگلِ واژگون مربوط به كدام دورۀ نويسندگيِ سالينجر است. مهم هم نيست. چون قصد ندارم قوسي از فعاليتِ داستاننويسيِ سالينجر رسم كنم.
ميرويم به ورطهاي ميانِ هنر و رذالت. حرف تازهاي نيست گفتن اينكه سالينجر هميشه از اين ورطه مينويسد. از فنا شدن در هنر كه سر ميزند به جنون و در اين ورطه عشق جا ميماند ـ تويِ خواهشهاي بيپاسخاش ميماند.
جنگلِ واژگون به يك تعبير همان داستانِ «يك روز بيمانند...» است «فورد» همان درگيريهاي سيمور گلاس را دارد ـ رسيدن به يكجور فهمِ مدام گسترندۀ نگفتني آنقدر نگفتني كه در عمل بالاخره از جايي از وجودِ به چشم نيامده ميزند بيرون به شكلِ عملي غيرِ منتظر. قضاوت در اينكه تلاش سالينجرچقدر موفق است تا براي اين آدم و دلايلِ رفتارياش نسخۀ دَمِدستيِ تأويلهاي روانكاوانه نپيچد با من نيست و دوست هم ندارم دربارهاش حرف بزنم. آن سكوتِ هولناكِ پايانِ داستان را دوست دارم. سكوتِ دو صفحۀ پايانيِ كتاب كه وصفِ محشرِ رسيدن به يكجور فهمِ نصفهنيمۀ زني عاشق و زميني است از رفتارِ پيچيدۀ مردي درگيرِ شعر و شّر.
روايتِ برهنه و بيرحمانۀ سالينجر از اين وجهِ هستيْ تكاندهنده است ـ زندگي و هنر دو قلهاند كه نميشود به فتحِ هر دو رسيد.
در اين داستانِِ سالينجر پردۀ واقعيتي ظاهراً مقدّس هم دريده ميشود ـ هنرمند لزوماً هميشه درگيرِ اموراتِ مقدس نيست و بيشتر و بهتر از هر بنيبشريْ آمادۀ با كلّه رفتن است توي ابتذالِ اطرافِ خود. هنرمند هميشه دارد در سايۀ اين ابتذال قلم ميزند ـ جنونِ تراژيكِ نهفته در نفْسِْ آفرينشِ هنري حتي گَند ميزند به عشق ـ جوري كه فقط مبهوت ميشود ماند وبعدش منگ پرسيد: چي شد؟
هنرمند يك وجهاش اثيري است و وجه ديگرش رذلي تمامعيار.
خوانده بودم كه لوكاچ جايي گفته بود رمان حاصلِ انسانِ عصرِ مدرن است ـ انسانِ دوپاره. دوپارگي ربطي ولي گمانم كه خيلي به مدرنيته و عصرِ جديد ندارد.
كلمات و درگيري با هيولايي كه از كلام ميآيد نميگذارند كه اين آدمِ درگيرْ درست آدمْ را در لحظۀ واقع ـ نه وقتِنوشتن ـ ببيند.
اين عذابِ هنرمند است. كه نميتواند ربط بگيرد و ارتباطِ درستي برقرار كند با كسي.
بيرحمي خدا در قبالِ انسانِ وانهاده براي اين است كه او نميبيندش دارد ميآفريند و آفرينشگر درگيرِ چيزهايِ ديگري است.
دلم نميآيد متن را تمام كنم بدونِ نقلِ چند سطر از نوشتۀ آغازِ داستانْ به قلمِ كورينِ يازدهساله در دفترِ خاطراتش:
... من ريموند فورد را دوست دارم. از پدرم هم بيشتر دوستش دارم. هركسي كه اين دفترِ يادداشتهايِ روزانه را باز كند و اين صفحه را بخواند، ظرفِ 24 ساعت ميميرد....ريموند! دوستت دارم چون تو خوبترين پسرِ دنيايي و من ميخواهم با تو ازدواج كنم. هر كسي كه اين را بدون اجازۀ من بخواند ظرف 24 ساعت ميميرد يا مريض ميشود.