Wednesday, May 2, 2007
Monday, April 30, 2007
Sunday, April 29, 2007
Friday, April 27, 2007
Tuesday, April 24, 2007
بيعنوان
اذان بار برميدارد از بستري قديم در هوا حرفهاي گنگي ميچرخد تورهاي سفيد ميچرخد پردههاي سفيد در شرجي ِ تن تكان نميخورد لبت ولي كه از لبت هر چه رفت مربوط بود به حرامها به هم مربوطند كوچههاي ِ حرام
زادۀ چهل و سه شصت در هفده
زادۀ چهل و سه شصت در هفده
يا
نيهاي ِ نوراني ِ كركرۀ خانۀ مخفي ِ زهير
زن ِ زبان در زمان ِ برهنه زنانه بيا گفتي بيا مرا ببر به عاقبتْ حروفي قديم كه ميرمند از هم در هجاي ِ كلماتم عصا به صدا عصا به صدا به صدا نميرسد حرفهاي ِ مجهولي كه هميشه ميان ِ ما ميماند زبانم در لحظههاي ِ هاه و احضار ِ درد در ذوب ِ رانهايت هايت ها درنفسهايت جنهاي ِ كُنار سرميروند در بوسههاي ِ انتهاي ِ لذت بر نايت طغيان ِ شط ِ ظهر و ظهر و اذان ِ ظهر لاي ِ شرجي ِ پستانهايت تسخير ميشود زهير
زن ِ زبان در زمان ِ برهنه زنانه بيا گفتي بيا مرا ببر به عاقبتْ حروفي قديم كه ميرمند از هم در هجاي ِ كلماتم عصا به صدا عصا به صدا به صدا نميرسد حرفهاي ِ مجهولي كه هميشه ميان ِ ما ميماند زبانم در لحظههاي ِ هاه و احضار ِ درد در ذوب ِ رانهايت هايت ها درنفسهايت جنهاي ِ كُنار سرميروند در بوسههاي ِ انتهاي ِ لذت بر نايت طغيان ِ شط ِ ظهر و ظهر و اذان ِ ظهر لاي ِ شرجي ِ پستانهايت تسخير ميشود زهير
Wednesday, April 18, 2007
چرخ و كلك
ميگردم با
يا
يايايه
كوكوجامبو
«كوجام مياد به دستهها؟»
بچهها دارند پايين بازي ميكنند
دارم كوكوسبزي درست ميكنم با صداي Mr PRESIDENT
يا
يايايه
كوكوجامبو
«كوجام مياد به دستهها؟»
بچهها دارند پايين بازي ميكنند
دارم كوكوسبزي درست ميكنم با صداي Mr PRESIDENT
رسيدند
يايايه كوكو جامبو يايايه كوكو جامبو
يكخورده سس تند قرمز و يايايه
يه
قصۀِ بدي نبود فقط ايرادش توي تصادف توي شهربازي بود ـ خوب درنياورده بود
او؟
نه
نو؟
آبه
شابه
يك پيكِ سرخِ ليس
توي انگليس
نه ـ توي ِ الفباي انگليسي نقطه نيست
كيست؟
همهش اينجا الكي الكي هي در ميزنند
بزنم
نم نم هم باران گرفته
رفته تا سركوچه برگشته ديده تمام بار را بردهاند حالا هي يكي يكي زنگ خانهها را ميزند
بزند
بزنم؟
عصر بايد بروم پيشِ «مِ» ـ
ولي خداييش همه چيزش توپ بود اين فيلم ِ «دشت گريان» ـ
با آن فيلمبرداري وحشتناكش كه آدم يادش ميرود فيلم دارد نگاه ميكند يا تو موزه دارد ميچرخد ميان تابلوهاي قصهگو يعني هر نماي آن يك عكس معركه يك تابلوي تمام بود
بايد بروم باز نگاهش كنم
عصر بايد فيلم را برگردانم به «مِ» ـ
و بايد شبش هم كه مرگ
كه همهش هي ميگويد مرا بگير به نشانۀ مرگ
مرگ يك بار شيون هم
يك بار رفته بودم پيش ِ فالگير
گفت كه اين پل وسط هوا خراب ميشود
دعوت كه نميشود
عوضش ميشود به چيزهاي ديگري فكر كرد
ولگرد
ميمانم بعدش ول توي ِ بويِ سوختگي كوكو سبزي و ميگردم در پلانِ پاز شدۀ محشرِ گريۀ پيرمرد دركنار لباس عروسي دختركِ فراري و آن چند اسب آرام سربهزير در اطراف ميگردم تا ببينم چرا برعكس ما الفباي انگليسي بينقطه است و ميگردم
و ميگردم
و
ميگردم
يايايه كوكو جامبو يايايه كوكو جامبو
يكخورده سس تند قرمز و يايايه
يه
قصۀِ بدي نبود فقط ايرادش توي تصادف توي شهربازي بود ـ خوب درنياورده بود
او؟
نه
نو؟
آبه
شابه
يك پيكِ سرخِ ليس
توي انگليس
نه ـ توي ِ الفباي انگليسي نقطه نيست
كيست؟
همهش اينجا الكي الكي هي در ميزنند
بزنم
نم نم هم باران گرفته
رفته تا سركوچه برگشته ديده تمام بار را بردهاند حالا هي يكي يكي زنگ خانهها را ميزند
بزند
بزنم؟
عصر بايد بروم پيشِ «مِ» ـ
ولي خداييش همه چيزش توپ بود اين فيلم ِ «دشت گريان» ـ
با آن فيلمبرداري وحشتناكش كه آدم يادش ميرود فيلم دارد نگاه ميكند يا تو موزه دارد ميچرخد ميان تابلوهاي قصهگو يعني هر نماي آن يك عكس معركه يك تابلوي تمام بود
بايد بروم باز نگاهش كنم
عصر بايد فيلم را برگردانم به «مِ» ـ
و بايد شبش هم كه مرگ
كه همهش هي ميگويد مرا بگير به نشانۀ مرگ
مرگ يك بار شيون هم
يك بار رفته بودم پيش ِ فالگير
گفت كه اين پل وسط هوا خراب ميشود
دعوت كه نميشود
عوضش ميشود به چيزهاي ديگري فكر كرد
ولگرد
ميمانم بعدش ول توي ِ بويِ سوختگي كوكو سبزي و ميگردم در پلانِ پاز شدۀ محشرِ گريۀ پيرمرد دركنار لباس عروسي دختركِ فراري و آن چند اسب آرام سربهزير در اطراف ميگردم تا ببينم چرا برعكس ما الفباي انگليسي بينقطه است و ميگردم
و ميگردم
و
ميگردم
Monday, April 16, 2007
Saturday, April 14, 2007
Friday, April 13, 2007
Thursday, April 12, 2007
خطوطى از جنگل ِ واژگون
در «جنگل ِ واژگونِ» سالينجر همهچيز با دو خط شعر شروع ميشود:
نه سرزمينِ هرز، كه بزرگْجنگلي واژگون
شاخوبرگهايش همه در زيرِ زمين.
با پيدا كردنِ معشوقِ دورانِ كودكي جلو ميرود وبعد ازاين گفتگويِ معركه ـ داستان ميرود تويِ شكلي از دوزخِ زناشويي:
« اون تو رو دوست نداره. به دوست داشتنِ تو حتي فكرم نميكنه.»
«دهنتو ببند.»
«خيله خب.»
مكثي طولاني برقرار شد و بعد صدايِ وِينِر دوباره آمد. صدايش خيلي دور به نظر ميرسيد.
«كورين، يادم مياد خيلي وقت پيش يه بار تو تاكسي تو رو بوسيدم. اونموقع تازه از اروپا برگشته بودي. شايد يادت باشه، يه جور بوسۀ ناعادلانه بود، نتيجۀ اسكاچ و سودا. كلاهتو از سرت انداختم.» وِينِر دوباره گلو صاف كرد و بعد همهاش را گفت.« يه چيزي تو دست بالا بردنت براي صاف كردن كلاهه بود و بعدش اونجوري كه چهرهت تو آينۀ بالاي عكسِ راننده ديده ميشد ـ نميدونم چي بود. يه جورِ خاصي به نظر ميرسيدي. تو عاليترين كلاهصافكني هستي كه تا حالا وجود داشته.»
كورين به سردي گفت:«منظورت چيه؟» و با وجود اين، وِينِر بر او تأثير گذاشته بود و اين تأثير احتمالاً عميق بود.
«فكر نميكنم چيز خاصي باشه.» و بعد: «چرا، يه چيزي هس. معلومه كه يه چيزي هس. دارم سعي ميكنم بِهِت بگم فورد هيچوقت متوجه اين نشده كه تو عاليترين كلاهصافكنِ عالمي. منظورم اينه كه آدم نميتونه به اون نوع شعري برسه كه فورد بهش رسيده، مگر اينكه توانايي عادي مردها رو براي تشخيص دادنِ يه كلاهصافكنِ عالي، از دست بده.»
...
«فكر ميكردم شاعرا اينجور چيزا رو از هر كسِ ديگه بهتر ميفهمن.»
«اونايي كه نظم مينويسين خوب ميفهمن. ولي اونايي كه به شعر ميچسبن چيزي نميفهمن. گوش كن كورين! تويِ هيچكدوم از كتابهاي فورد نميتوني يه بيت نظم پيدا كني. تقريباً همهش شعره. هيچ ميدوني معنيش چيه؟»
كورين سرد گفت: «تو بِهِم بگو.»
«خيله خُب. معنيش اينه كه اون زيرِ فشارِ زيباييِ پُر تكلّف و تصنعي مينويسه. فقط مردايي اونجوري مينويسن كه ـ »
كورين گفت:« گوش كن! داري سعي ميكني بِهِِِم بقبولوني كه اون بيمار روانيه. من زير بار نميرم بابي. اولا كه حرفت دُرُس نيس. اون آرومه. مهربونه. ملايمه. اون ـ »
«خر نشو كورين. اون بزرگترين بيمارِ روانپريشيه كه ممكنه به تورِت بخوره. دستِ خودش نيست. خر نشو! اون تا خرخره تو روانپريشي غرقه.»
كورين با ابهام پرسيد: « چي باعث شده فكر كني اون منو دوست نداره؟ خيلي هم دوست داره.»
«حتماً همينطوره. ولي عاشقِت نيس.»
«اينو قبلاً هم گفتي. لطفاً خفهشو.»
اما وِينِر مشخصاً دستور داد: « كورين! باهاش ازدواج نكن.»
كورين حسابي عصباني شد.« اگه همونجور كه تو الآن با آقاييِ تمام گفتي عاشقم نباشه، بختِ زيادي ندارم كه باهاش ازدواج كنم، درسته؟»
«اون باهات ازدواج ميكنه.»
«واقعاً؟ چرا؟»
«براي اينكه اين كارو ميكنه، همين. از تو خوشش مياد و سرده و نميتونه دليلي پيدا كنه كه اينكارو نكنه، يا اينكه از پيدا كردنِ دليلي براي اينكه اين كارو نكنه طفره ميره. به هر حال ـ »
كورين عصباني حرفش را قطع كرد: «اون سرد نيست.»
«البته كه سرده. براي من اهميتي نداره كه به نظرِ تو چقدر مهربونه. اون سرده. سرد عينِ يخ.»
«حرفت به كلّي بيمعنيه.»
«كورين، خواهش ميكنم، خودتو بكش كنار. بيخيالش كه حرفِ من معني داره يا نه.»
كورين و فورد بيستمِ آوريلِ 1937(تقريباً چهارماه بعد از اولين ملاقاتشان در بزرگسالي) در كليساي دانشگاه كلمبيا ازدواج كردند.
نميدانم جنگلِ واژگون مربوط به كدام دورۀ نويسندگيِ سالينجر است. مهم هم نيست. چون قصد ندارم قوسي از فعاليتِ داستاننويسيِ سالينجر رسم كنم.
ميرويم به ورطهاي ميانِ هنر و رذالت. حرف تازهاي نيست گفتن اينكه سالينجر هميشه از اين ورطه مينويسد. از فنا شدن در هنر كه سر ميزند به جنون و در اين ورطه عشق جا ميماند ـ تويِ خواهشهاي بيپاسخاش ميماند.
جنگلِ واژگون به يك تعبير همان داستانِ «يك روز بيمانند...» است «فورد» همان درگيريهاي سيمور گلاس را دارد ـ رسيدن به يكجور فهمِ مدام گسترندۀ نگفتني آنقدر نگفتني كه در عمل بالاخره از جايي از وجودِ به چشم نيامده ميزند بيرون به شكلِ عملي غيرِ منتظر. قضاوت در اينكه تلاش سالينجرچقدر موفق است تا براي اين آدم و دلايلِ رفتارياش نسخۀ دَمِدستيِ تأويلهاي روانكاوانه نپيچد با من نيست و دوست هم ندارم دربارهاش حرف بزنم. آن سكوتِ هولناكِ پايانِ داستان را دوست دارم. سكوتِ دو صفحۀ پايانيِ كتاب كه وصفِ محشرِ رسيدن به يكجور فهمِ نصفهنيمۀ زني عاشق و زميني است از رفتارِ پيچيدۀ مردي درگيرِ شعر و شّر.
روايتِ برهنه و بيرحمانۀ سالينجر از اين وجهِ هستيْ تكاندهنده است ـ زندگي و هنر دو قلهاند كه نميشود به فتحِ هر دو رسيد.
در اين داستانِِ سالينجر پردۀ واقعيتي ظاهراً مقدّس هم دريده ميشود ـ هنرمند لزوماً هميشه درگيرِ اموراتِ مقدس نيست و بيشتر و بهتر از هر بنيبشريْ آمادۀ با كلّه رفتن است توي ابتذالِ اطرافِ خود. هنرمند هميشه دارد در سايۀ اين ابتذال قلم ميزند ـ جنونِ تراژيكِ نهفته در نفْسِْ آفرينشِ هنري حتي گَند ميزند به عشق ـ جوري كه فقط مبهوت ميشود ماند وبعدش منگ پرسيد: چي شد؟
هنرمند يك وجهاش اثيري است و وجه ديگرش رذلي تمامعيار.
خوانده بودم كه لوكاچ جايي گفته بود رمان حاصلِ انسانِ عصرِ مدرن است ـ انسانِ دوپاره. دوپارگي ربطي ولي گمانم كه خيلي به مدرنيته و عصرِ جديد ندارد.
كلمات و درگيري با هيولايي كه از كلام ميآيد نميگذارند كه اين آدمِ درگيرْ درست آدمْ را در لحظۀ واقع ـ نه وقتِنوشتن ـ ببيند.
اين عذابِ هنرمند است. كه نميتواند ربط بگيرد و ارتباطِ درستي برقرار كند با كسي.
بيرحمي خدا در قبالِ انسانِ وانهاده براي اين است كه او نميبيندش دارد ميآفريند و آفرينشگر درگيرِ چيزهايِ ديگري است.
دلم نميآيد متن را تمام كنم بدونِ نقلِ چند سطر از نوشتۀ آغازِ داستانْ به قلمِ كورينِ يازدهساله در دفترِ خاطراتش:
... من ريموند فورد را دوست دارم. از پدرم هم بيشتر دوستش دارم. هركسي كه اين دفترِ يادداشتهايِ روزانه را باز كند و اين صفحه را بخواند، ظرفِ 24 ساعت ميميرد....ريموند! دوستت دارم چون تو خوبترين پسرِ دنيايي و من ميخواهم با تو ازدواج كنم. هر كسي كه اين را بدون اجازۀ من بخواند ظرف 24 ساعت ميميرد يا مريض ميشود.
نه سرزمينِ هرز، كه بزرگْجنگلي واژگون
شاخوبرگهايش همه در زيرِ زمين.
با پيدا كردنِ معشوقِ دورانِ كودكي جلو ميرود وبعد ازاين گفتگويِ معركه ـ داستان ميرود تويِ شكلي از دوزخِ زناشويي:
« اون تو رو دوست نداره. به دوست داشتنِ تو حتي فكرم نميكنه.»
«دهنتو ببند.»
«خيله خب.»
مكثي طولاني برقرار شد و بعد صدايِ وِينِر دوباره آمد. صدايش خيلي دور به نظر ميرسيد.
«كورين، يادم مياد خيلي وقت پيش يه بار تو تاكسي تو رو بوسيدم. اونموقع تازه از اروپا برگشته بودي. شايد يادت باشه، يه جور بوسۀ ناعادلانه بود، نتيجۀ اسكاچ و سودا. كلاهتو از سرت انداختم.» وِينِر دوباره گلو صاف كرد و بعد همهاش را گفت.« يه چيزي تو دست بالا بردنت براي صاف كردن كلاهه بود و بعدش اونجوري كه چهرهت تو آينۀ بالاي عكسِ راننده ديده ميشد ـ نميدونم چي بود. يه جورِ خاصي به نظر ميرسيدي. تو عاليترين كلاهصافكني هستي كه تا حالا وجود داشته.»
كورين به سردي گفت:«منظورت چيه؟» و با وجود اين، وِينِر بر او تأثير گذاشته بود و اين تأثير احتمالاً عميق بود.
«فكر نميكنم چيز خاصي باشه.» و بعد: «چرا، يه چيزي هس. معلومه كه يه چيزي هس. دارم سعي ميكنم بِهِت بگم فورد هيچوقت متوجه اين نشده كه تو عاليترين كلاهصافكنِ عالمي. منظورم اينه كه آدم نميتونه به اون نوع شعري برسه كه فورد بهش رسيده، مگر اينكه توانايي عادي مردها رو براي تشخيص دادنِ يه كلاهصافكنِ عالي، از دست بده.»
...
«فكر ميكردم شاعرا اينجور چيزا رو از هر كسِ ديگه بهتر ميفهمن.»
«اونايي كه نظم مينويسين خوب ميفهمن. ولي اونايي كه به شعر ميچسبن چيزي نميفهمن. گوش كن كورين! تويِ هيچكدوم از كتابهاي فورد نميتوني يه بيت نظم پيدا كني. تقريباً همهش شعره. هيچ ميدوني معنيش چيه؟»
كورين سرد گفت: «تو بِهِم بگو.»
«خيله خُب. معنيش اينه كه اون زيرِ فشارِ زيباييِ پُر تكلّف و تصنعي مينويسه. فقط مردايي اونجوري مينويسن كه ـ »
كورين گفت:« گوش كن! داري سعي ميكني بِهِِِم بقبولوني كه اون بيمار روانيه. من زير بار نميرم بابي. اولا كه حرفت دُرُس نيس. اون آرومه. مهربونه. ملايمه. اون ـ »
«خر نشو كورين. اون بزرگترين بيمارِ روانپريشيه كه ممكنه به تورِت بخوره. دستِ خودش نيست. خر نشو! اون تا خرخره تو روانپريشي غرقه.»
كورين با ابهام پرسيد: « چي باعث شده فكر كني اون منو دوست نداره؟ خيلي هم دوست داره.»
«حتماً همينطوره. ولي عاشقِت نيس.»
«اينو قبلاً هم گفتي. لطفاً خفهشو.»
اما وِينِر مشخصاً دستور داد: « كورين! باهاش ازدواج نكن.»
كورين حسابي عصباني شد.« اگه همونجور كه تو الآن با آقاييِ تمام گفتي عاشقم نباشه، بختِ زيادي ندارم كه باهاش ازدواج كنم، درسته؟»
«اون باهات ازدواج ميكنه.»
«واقعاً؟ چرا؟»
«براي اينكه اين كارو ميكنه، همين. از تو خوشش مياد و سرده و نميتونه دليلي پيدا كنه كه اينكارو نكنه، يا اينكه از پيدا كردنِ دليلي براي اينكه اين كارو نكنه طفره ميره. به هر حال ـ »
كورين عصباني حرفش را قطع كرد: «اون سرد نيست.»
«البته كه سرده. براي من اهميتي نداره كه به نظرِ تو چقدر مهربونه. اون سرده. سرد عينِ يخ.»
«حرفت به كلّي بيمعنيه.»
«كورين، خواهش ميكنم، خودتو بكش كنار. بيخيالش كه حرفِ من معني داره يا نه.»
كورين و فورد بيستمِ آوريلِ 1937(تقريباً چهارماه بعد از اولين ملاقاتشان در بزرگسالي) در كليساي دانشگاه كلمبيا ازدواج كردند.
نميدانم جنگلِ واژگون مربوط به كدام دورۀ نويسندگيِ سالينجر است. مهم هم نيست. چون قصد ندارم قوسي از فعاليتِ داستاننويسيِ سالينجر رسم كنم.
ميرويم به ورطهاي ميانِ هنر و رذالت. حرف تازهاي نيست گفتن اينكه سالينجر هميشه از اين ورطه مينويسد. از فنا شدن در هنر كه سر ميزند به جنون و در اين ورطه عشق جا ميماند ـ تويِ خواهشهاي بيپاسخاش ميماند.
جنگلِ واژگون به يك تعبير همان داستانِ «يك روز بيمانند...» است «فورد» همان درگيريهاي سيمور گلاس را دارد ـ رسيدن به يكجور فهمِ مدام گسترندۀ نگفتني آنقدر نگفتني كه در عمل بالاخره از جايي از وجودِ به چشم نيامده ميزند بيرون به شكلِ عملي غيرِ منتظر. قضاوت در اينكه تلاش سالينجرچقدر موفق است تا براي اين آدم و دلايلِ رفتارياش نسخۀ دَمِدستيِ تأويلهاي روانكاوانه نپيچد با من نيست و دوست هم ندارم دربارهاش حرف بزنم. آن سكوتِ هولناكِ پايانِ داستان را دوست دارم. سكوتِ دو صفحۀ پايانيِ كتاب كه وصفِ محشرِ رسيدن به يكجور فهمِ نصفهنيمۀ زني عاشق و زميني است از رفتارِ پيچيدۀ مردي درگيرِ شعر و شّر.
روايتِ برهنه و بيرحمانۀ سالينجر از اين وجهِ هستيْ تكاندهنده است ـ زندگي و هنر دو قلهاند كه نميشود به فتحِ هر دو رسيد.
در اين داستانِِ سالينجر پردۀ واقعيتي ظاهراً مقدّس هم دريده ميشود ـ هنرمند لزوماً هميشه درگيرِ اموراتِ مقدس نيست و بيشتر و بهتر از هر بنيبشريْ آمادۀ با كلّه رفتن است توي ابتذالِ اطرافِ خود. هنرمند هميشه دارد در سايۀ اين ابتذال قلم ميزند ـ جنونِ تراژيكِ نهفته در نفْسِْ آفرينشِ هنري حتي گَند ميزند به عشق ـ جوري كه فقط مبهوت ميشود ماند وبعدش منگ پرسيد: چي شد؟
هنرمند يك وجهاش اثيري است و وجه ديگرش رذلي تمامعيار.
خوانده بودم كه لوكاچ جايي گفته بود رمان حاصلِ انسانِ عصرِ مدرن است ـ انسانِ دوپاره. دوپارگي ربطي ولي گمانم كه خيلي به مدرنيته و عصرِ جديد ندارد.
كلمات و درگيري با هيولايي كه از كلام ميآيد نميگذارند كه اين آدمِ درگيرْ درست آدمْ را در لحظۀ واقع ـ نه وقتِنوشتن ـ ببيند.
اين عذابِ هنرمند است. كه نميتواند ربط بگيرد و ارتباطِ درستي برقرار كند با كسي.
بيرحمي خدا در قبالِ انسانِ وانهاده براي اين است كه او نميبيندش دارد ميآفريند و آفرينشگر درگيرِ چيزهايِ ديگري است.
دلم نميآيد متن را تمام كنم بدونِ نقلِ چند سطر از نوشتۀ آغازِ داستانْ به قلمِ كورينِ يازدهساله در دفترِ خاطراتش:
... من ريموند فورد را دوست دارم. از پدرم هم بيشتر دوستش دارم. هركسي كه اين دفترِ يادداشتهايِ روزانه را باز كند و اين صفحه را بخواند، ظرفِ 24 ساعت ميميرد....ريموند! دوستت دارم چون تو خوبترين پسرِ دنيايي و من ميخواهم با تو ازدواج كنم. هر كسي كه اين را بدون اجازۀ من بخواند ظرف 24 ساعت ميميرد يا مريض ميشود.
Wednesday, April 11, 2007
تف سربالا
يك زيرسيگاريِ قديمي بود ـ شكلِ كلۀ آدم ـ كه آدمي كه دهانش را باز كرده باشد ـ حالم بد ميشد سيگارم را توي دهان ِ يك آدم خاموش كنم ـ نگاهي كردم به دور و بر ـ هر كه به كار خودش گرم بود ـ ايستادم جلو آينه و باز شروع كردم به همان تمرين پنهان كردن سيگار توي دهن ـ با زبانم سيگار را كه ديگر به ته رسيده بود برميگرداندم توي دهنم و دهنم را ميبستم و يك لحظه بعد باز درش مياوردم ـ يكي دوبار آتش نوك سيگار خورد به لب بالاييم ـ آنقدر تكرار كردم تا سيگار با آب دهانم خاموش شد و خاموش شده ماند روي لبم ـ توي آينه به خودم نگاه كردم و به تمام آدمهاي پشت سرم و روي ميز ـ روي ميز دور از آينه يك زيرسيگاري بود شكل كلۀ آدم كه دهانش را باز كرده باشد و يادم آمد كه حالم بد ميشد سيگار را توي دهان يك آدم خاموش كنم
Tuesday, April 10, 2007
و اين هم منم
من همون كرگدن ِ قبلي هستم ـ يعني همون كه نيستم ولي چيزي كه هست من ديگه هيچ جور نميتونم به اون صفحه وارد بشم ـ به صفحۀ كرگدن سلطان است و حالا چون بعد ِ اونهمه سال نه پسوردي يادم مونده بود نه چيزي مجبور شدم كه به اين شكل و شمايل در بيام و بگذارم كه كرگدن قديمي ما به تاريخ بپيونده و تا ابد براي خودش همونجا خوش بمونه و خوش خوشك فسيل بشه
Subscribe to:
Posts (Atom)